روزانه های آویشن

ای کاش آرزویم در او جـان نمی یافتـ!

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ

دوست داشته شدن شیرینه، ولی دوست داشته شدن توسط کسی که اجازه دوست داشتنش رو نداری تلخه، خیلی تلخه !!


+ ببخش

  • آویـ شن

دیروز با سوزی .. امروز به یاد سوزی :(

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ب.ظ
سوزی پرندم یک ماهی مهمون خونمون شده بود شادو سرحال با چشمای نازش زل میزد تو چشمام که اگه میتونی بیا منو بگیر ولی تا دست میبردی سمتش فرار میکرد و هر وقتم راه فرار بسته بود گاز میگرفت
.سوزی مریض بود و من فکر میکردم چون با جفتش نمیسازه میشینه یه گوشه ! دیگه میتونستیم نازش کنیم و از این بابت خوشحال بودیم
وقتی دیدم کم غذا میخوره از داروخانه دامپزشکی براش دارو گرفتم ، دکتر داروی اشتباهی داده بود فردا صبحش که رفتم بهشون سلام کنم دیدم سوزی پراش پف کرده و میلرزه سریع گذاشتمش تو جعبه و رفتیم کلینیک دکترش گفت بدنش عفونت داره و دارویی که خورده تشدیدش کرده براش تقویتی داد ولی دیگه دیر شده بود و غروب همون روز مرد :(
توی راه کلینیک هی شیطنت میکرد و تا صدا میشنید سرشو میاورد بیرون منم نازش میکردم و بهش قول داده بودم وقتی خوب شد دوباره بیارمش پیاده روی ، سوزی عاشق سرو صدای آدما بود و وقتی صدا میشنید سریع عکس العمل نشون میداد و میخوند ولی کسی اجازه نداشت بهش نزدیک بشه حتی جفت بیچارش !
همین رفتارش باعث شده بود تا بیشتر ازش خوشم بیاد ولی حیف نتونستم خوب ازش مراقبت کنم :(

خداحافظ سوزی پرنده ی دوست داشتنی بهشتی من <3


  • آویـ شن

قدم زدم ...

سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ق.ظ

دوباره باز .. تمومه انتظارمو .. تمومه خاطراتمو .. قدم زدم

کنار تو .. تو این خیال لعنتی .. نه این دفعه براحتی .. قدم زدم

بارون اومد .. رو گونه های خستمو ... با این دل شکستمو .. قدم زدم

...

مدت ها بود به موزیکی بر نخورده بودم که مدام بزارمش رو تکرار و از گووش دادن بهش خسته نشم . فاتح نورایی اسمش هم برام خاطره زنده میکنه چه برسه به این آهنگ
یادم افتاد به پاتوق دو نفرمون و صدای آروم آب که مینشستیم کنار هم و اتفاقات اون روز تو دانشگاه و مرور میکردیم و میخندیدیم 

یادم افتار به روزایی که خیابون همیشگیو هی میرفتیم و برمیگشتیم و موقع خداحافظی تو چشمای هم نگاه میکردیم و میگفتیم یه باره دیگه ...

دلم برای خندیدن دونفرمون تنگ شده الان با کیا میخندی ؟!!


 آویشنِ این روزها دلتنگـــ ه


  • آویـ شن

دیروز صبح با مادر رفته بودیم امامزاده  ، مادر تکیه داد به دیوار نزدیک در شبستان امامزاده من هم روبروش نشستم تا یه خانومی اومد و ازم اجازه خواست که پیشم بشینه . یکم که گذشت یه دختر خانومی اومد و خودشو بین من و مادرش جا کرد و چند دقیقه بعد هم دختر دومی ! بعد از خوندن جز 21 قرآن در شبستان و باز کردن و من تازه فهمیدم دقیقا جلوی قسمت ورودی نشستم :( با راهنمایی یکی از خادمین رفتم داخل شبستان . هنوز خلوت بود و جا برای نشستن بسیار !

منم نزدیک یکی از ستون ها نشستم تا بین دو نماز تکیه بدم به ستون ولی به دقیقه نکشیده از فکرم پشیمون شدم چون شبستان سریع پر شد و من داشتم میرفتم تو ستون انقدر که خانوم ها بهم فشار می آوردن :دی

بماند که موقع ورود به امامزاده باز هم با خادمان خوش اخلاق !! صحن روبرو شدیم ...

بماند سال قبل هم خوش و بش کوتاهی با هم داشتیم :D

بماند که بعضی از ماها هنوز فرق بین مکان عمومی و خانه ی شخصی را تشخیص نمیدهیم و فکر میکنیم میشود در امامزاده هم مثل خانه لم داد و راحت نشست، به جهنم که بقیه سخت شان است . میخواهند زرنگ باشند و جا بگیرند برای خودشان !

بماند که صف جلویی مان در حالت نشسته دو خانم معمولی و یک پسر بچه نشسته بودند ولی وقتی ایستادند برای 2 نفر دیگر هم جاشد تازه یک جای خالی دیگر هم داشتند!

بماند در راه بازگشت وقتی تاکسی برایمان ایستاد برای احترام گذاشتیم اول خانم مسنی که ایستاده بود سوار شود ولی به محض سوار شدن گفت دربست است و یک ماشین دیگر برای خودتان جور کنید !

همه این ها بماند کنار

ولی یادم بماند :

خانوم کمک خادمی که خیلی مودبانه از من خواست تا برای نماز به شبستان برم و انقدر مودب و مهربان بود که میخواستم هی تخلف کنم تا بیاید و ارشادم کند ;) ؛

قاریانی که انقدر دلنشین و آرام قرآن میخواندند که دوست نداشتی جزو تمام شود :x ؛

و در آخر هم تاکسی دربستی صلواتی !


خوبی ها کم (ولی دلنشین)و بد خلقی ها زیاد بود ، نمیدونم روزه باعث این بدخلقی شده بود یا چیز دیگه ای ولی کاش یاد بگیریم کمی، فقط کمی با یکدیگر مهربان تر باشیم . آنوقت دنیای زیباتری خواهیم داشت ^_^


نمای بیرونی امامزاده :

http://www.khazarnama.ir/wp-content/uploads/2014/03/93793f8a-0c9d-4da5-a9ce-abe37fcb909f.jpg

شبستان و ستون های دوست داشتنیش :

http://www.khazarnama.ir/wp-content/uploads/2014/03/ace71b13-e408-4940-8308-da40f29b8fb5.jpg

  • آویـ شن

خوشبختیت آرزومه ...

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ
دوستی دارم که تو دوران مجردیش همیشه میگفت دختر و پسر باید خودشون همدیگرو بپسندن و دخالت خانواده ها تو ازدواج دیگه از مد افتاده و یا اینکه مردی که ازدواج کرده باید تمام حواسش به زنش باشه و با بقیه خانوم ها خیلی خیلی خیلی سر سنگین باشه، همینطور رقص هماهنگ شب عروسیش هم جزئی از آرزو هاش بود برای بهترین شب زندگیش و ...

همون دوست نازنین بعد از نامزدی که کاملن با دخالت دو خانواده صورت گرفت و عروس و داماد از قبل همدیگرو ندیده بودن میگفت گاهی هم لازمه که خانواده ها تصمیم گیرنده باشن چون ما جووون هستیم و کم تجربه !!!
بعد از مراسم ازدواج هم با ناراحتی از شوهری یاد میکرد که اون شب تمام مدت مشغول رقص و بگو بخند با دوستان عروس بوده حتی موقع شام به اسرار فیلم بردار چند دقیقه ای رو کنار عروسش گذروند !

ولی همچنان میگه اشکالی نداره ازدواجت طبق خواسته هات پیش نرفته مهم اینه که بقیه اون شب خوشحال بودن و میخندیدن :) آقای داماد هم بالاخره یه روزی عقلش میاد سر جاش !!

تو روش خندیدم و گفتم امیدوارم و براش آرزوی خوشبختی کردم، حس میکنم به عنوان یه دوست براش کم گذاشتم و این قضیه ناراحتم میکنه و تا روزی که نشنوم عمیقا خوشبخته این حس همراه منه :(
  • آویـ شن

من برگشتم

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۱ ق.ظ

*اولین وبلاگ من سال 85 ساخته شد، تقریبا روزی 6 تا پست میذاشتم و هر ثانیه چک میکردم ببینم نظری ثبت شده یا نه ! خلاصه تا یک ماه همینطوری پیش رفت و غیر از نظرهایی چون "وبلاگ زیبایی داری پیش ما هم بیا" و "کسب درآمد اینترنتی از طریق ..." و ... نظری ثبت نشد  باز جای شکرش باقی بود که دوستای همکلاسیم میومدن و بعضی وقت ها با اسم معلم ها باهام شوخی می کردن  

*چند ماه که گذشت کم کم به مخاطبین وبلاگم اضافه شد و دوستای زیادی پیدا کردم، دیگه از پستای بی محتوا خبری نبود و  ساعت ها فکر میکردم چی بنویسم و با چه عکسی انتشارش بدم ، آمار بازدید روز به روز بالا میرفت و همینطور نظر ها ، روزای خوبی بود

*فعالیت وبلاگی من سال 88 و با قبولیم توی دانشگاه متوقف شد و انقدر سرگرم درس و دانشگاه شدم که  یادم رفت وبلاگی دارم با ستاره هایی که منتظر منن تا براشون حرف بزنم و مطلب بزارم .

*سال 90 خیلی اتفاقی وبلاگمو باز کردم و دیدم ستاره هام رفتن قهر  آستینارو بالا زدم حسابی گرد و خاک راه انداختم قالب و عوض کردم ، یه موزیک شاد گذاشتم و با فونت درشتی نوشتم من برگشتم ...

ولی هیچ استقبالی ازم صورت نگرفت

 واقعیت این بود که  وبلاگا یا بسته بودن یا مطلب جدیدی نذاشته بودن و بعضیام خیلی شیک یه عکس خداحافظ گذاشتن که یعنی من رفتم از اینجا دنبالم نگردید و این حرف ها ... مطمئنم همشون الآن انسان های موفقی شدن :) مثل من !

*این روز ها وبلاگ نویسی خیلی تغییر کرده، به نظر من مثبت که بوده تغییرات . اکثر وبلاگا شادتر ،صمیمی تر و رنگی تر شدن یادمه زمان وبلاگ نویسیم پس زمینه های سیاه مد بود با متن های غمگین و هر چی غمگین تر موفق ترر !!! امیدوارم بتونم با این موج تازه هم قدم شم و با روزانه های آویشن شروع میکنم ببینیم آخرش به کجا میرسم :)


اصلاح : سال 85 اولین وبلاگمو ساختم .


  • آویـ شن